سعی کردم به حرفای استاد گوش کنم و یه جورایی موفق هم بودم.
بعد از تموم شدن کلاس با اقای بزرگر ازجامون بلند شدیم.
یک کلاس دیگه داشتم ولی دیگه نمی کشیدم، سردرد بدی گرفته بودم.
این درس زیاد سخت هم نبود خودم می تونستم بخونم.
داشتیم از کلاس می رفتیم بیرون که به سمت عطیه برگشتم و گفتم:
_عطی من میرمخونه. سرم از درد داره می ترکه. دیشب دیر خوابیدم الان واقعا نمیتونم بمونم.